کد مطلب:313794 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:228

من ویزای کربلا می خواهم و امروز هم آن را می خواهم
حضرت آیةالله آقای حاج سید طیب جزائری دام ظله العالی در یادداشتی كه برای انتشارات مكتب الحسین علیه السلام فرستاده اند چنین مرقوم داشته اند:

این قضیه تقریبا در سال 1341 شمسی واقع شد، وقتی كه من در نجف اشرف بودم و سالی یك بار ایام محرم برای تبلیغ به پاكستان می رفتم.

در یكی از این سفرها در مشهد مقدس با یكی از علمای پاكستان كه حالا اسمش از یادم رفته است ملاقات كردم از او پرسیدم: بعد از زیارت مشهد مقدس چه قصدی دارید؟ گفت: به طرف پاكستان برمی گردم.

گفتم: حضرت آقا، حیف نیست كه انسان از راه دور تا مشهد بیاید و از همین جا برمی گردد و به زیارت كربلا و نجف اشرف نرود؟ در حالیكه از اینجا تا كربلا تقریبا نصف راه است.

این حرف من در او اثر كرد و قبول كرد كه كربلا هم بیاید، لذا با هم از مشهد به تهران آمدیم و به سفارت عراق رفتیم. ولی آنجا دیدیم كه درب سفارت بسته است و زوار در پیاده روی خیابان رختخواب پهن كرده صف در صف خوابیده اند؛ وضعی كه دیدن آن برای ما خیلی ناگوار بود. یكی از آنها گفت: من دو روز است كه اینجا هستم. دومی گفت: از سه روز قبل اینجا هستم، در دادن ویزا بسیار سختگیری می كنند، حتی درب سفارت هم بسیار كم باز می شود.

من به آن آقا كه همراهم بود گفتم: آقا، می خواهی كربلا بروی؟

گفت: پس برای چه از مشهد به تهران آمدم؟!

گفتم: حال ویزای عراق كه این طور است، پس چطور به كربلا می روی؟

گفت: نمی دانم!

گفتم: من می دانم كه راه حلش چیست؟ گفت: چیست؟

به او گفتم: هزار صلوات نذر حضرت ام البنین علیهاالسلام كن، و من هم همین



[ صفحه 78]



كار را می كنم، ان شاء الله ویزا گیر می آید.

هر دو نفر نذر كردیم كه هزار صلوات هدیه ی ام البنین علیهاالسلام كنیم.

بعد از آن كمی مقابل درب سفارت ایستادیم، دیدیم كه هیچ آثار آمد و رفتی آنجا ظاهر نیست، گویا ساختمان به این بزرگی، غیرمسكونی است!

دریچه ی امید باز می شود

ناگهان رفیقم گفت: حالا یادم آمد كه من یك نامه به نام سكرتر، سفیر پاكستان، همراه دارم، حال كه تا اینجا آمده ایم، بیا با هم برویم و این نامه را به او برسانیم. آنگاه دوباره برمی گردیم تا ببینیم چه می شود.

تاكسی گرفتیم و به سفارت پاكستان رفتیم. در آنجا شخص مورد نظر را دیدیم و نامه را به او دادیم. آن شخص به ما احترام بسیاری كرد و پرسید: از تهران به كجا می روید؟

گفتیم: ما هر دو عازم عراق هستیم، البته در صورتی كه ویزا گیر بیاید.

گفت: اتفاقا من هم می خواهم به عراق بروم، كمی صبر كنید تا مدارك را جور كنم، آن وقت با هم می رویم و من برای شما هم ویزا می گیرم!

این را گفت و به اتاق دیگری رفت و مشغول تایپ كردن مداركش شد.

دریچه ی امید دوباره بسته می شود

بعد از مدتی از اتاق بیرون آمد و گفت: ماشین تایپ من خراب شده است، كمی صبر كنید تا اینكه مداركم را تایپ كنم و همراه شما بیایم، این را گفت و دوباره رفت و مشغول تایپ مداركش شد.

آن وقت من باز در مورد ویزا نگران شدم، زیرا كه وقت دادن ویزا حسب اعلانی كه جلوی درب سفارت نوشته بودند، تا ساعت یك بود، و حالا ساعت قریب به یازده بود و از آمدن آن آقا خبری نبود و وقت سپری می شد. در همین اثنا آن آقا دوباره از اتاقش درآمد و در حالیكه دستش یك نامه بود گفت: نمی دانم چه مصلحتی است كه ماشین تایپ گیر كرده و مدارك من نوشته نشد، ولی این قدر كار كرد كه من برای شما دو تا به نام كنسول عراقی نامه نوشته ام، امید است كه كار شما درست بشود.

من زود نامه را از او گرفتم و بدون معطلی از سفارت بیرون آمدم و تاكسی گرفته



[ صفحه 79]



و به طرف سفارت عراق روانه شدیم، ساعت را دیدم كه از دوازده تجاوز كرده بود.

تاكسی ما سریع به طرف سفارت می رفت و من در دل می گفتم كه: مشكل ما یكی دو تا نیست و چند تا است. مشكل اول اینكه: این نامه را به چه كسی باید بدهیم؟ زیرا كه درب سفارت را به روی كسی باز نمی كنند، مشكل دوم اینكه: نمی گذارند ما كنسول را ببینیم، مشكل سوم اینكه: معلوم نیست این نامه تأثیری داشته باشد، زیرا كه ما از افراد سفارت پاكستان نیستیم و یك فرد عادی هستیم.

آن وقت گفتم: یا حضرت ام البنین علیهاالسلام، من ویزای كربلا می خواهم، و امروز هم آن را می خواهم، نه فردا. زیرا اگر این ویزا فردا گیرم بیاید یك امر عادی می شود، و من می خواهم كه خرق عادت بشود! زیرا كه می دانم كه در این وقت كم، امروز ویزا گرفتن محال است، لهذا اگر امروز ویزا گیرم آمد صددرصد یقین پیدا می كنم كه این كار از لطف شما است!

خلاصه ماشین، ما را مقابل درب سفارت پیاده كرد. در آنجا، اولین امر عجیبی كه دیدم این بود كه تا به سفارت رسیدم، درب سفارت باز شد، و یك شخص انگلیسی از آنجا بیرون آمد، من فورا به همراه رفیقم داخل سفارت رفتیم. دربان پرسید: چرا آمدید؟ چیزی نگفتم و نامه ی مزبور را به دستش دادم. دربان درب را بست و گفت: همین جا بایستید تا برگردم. این را گفت و رفت.

ما سر پا همانجا ایستادیم، من در دل می گفتم كه: به احتمال زیاد این دربان الآن برمی گردد و اگر جواب منفی نداد، حتما می گوید كه: بروید فردا پس فردا مراجعه كنید، غیر از این ممكن نیست، الا اینكه معجزه ای رخ بدهد!

در همین اثنا دربان با دو تا فرم برگشت و پرسید: عكسها را آورده اید؟ گفتم: بلی.

گفت: پس این فرمها را پر كنید.

خواستیم فرمها را با اطمینان پر كنیم؛ زیرا كه در آن سؤالات متفرقه ی پیچیده ی زیادی بود، احتمال داشت اگر در جواب اشتباه شود تقاضای ویزای ما رد شود. بنابراین در پر كردن فرمها وقت بیشتری لازم بود، ولی دربان سفارت ما را مهلت نداد و گفت: خیلی عجله كنید! كنسول دارد می رود. ما هم آن را فرمها را با سرعت، و به صورت كج و كوله



[ صفحه 80]



(جای نام پدر، نام مادر، و جای نام مادر، نام پدر!) هر طور شد پر كردیم، و همراه عكس و گذرنامه به شخص مزبور دادیم. او نیز گذرنامه و فرمها را گرفت و گفت: الآن بیرون بروید و ساعت یك جلوی دریچه ای كه مدارك را می دهند بایستید.

بیرون آمدیم، ساعت را دیدم هنوز بیست دقیقه به یك باقی بود، زیرا آن دریچه ایستادیم در حالیكه دل ما در تپش بود، زیرا كه نمی دانستیم بالأخره چه می شود؟! درست ساعت یك ظهر بود كه دریچه باز شد، اولین اسمی را كه صدا كردند اسم من بود؛ دومی نیز اسم دوست همراهم بود! گذرنامه ها را به ما دادند، هنوز باورم نمی شد كه كار درست شده، با دلواپسی گذرنامه را باز كردم، دیدم ویزای سه ماهه زده اند. آن قدر خوشحال شدم كه خدا می داند از خوشحالی اشكهایم جاری شد.

پس از آن فورا به زیارتگاه حضرت عبدالعظیم در شهر ری آمدیم و بعد از زیارت و نماز، هر كدام به جای یك هزار، دو هزار صلوات فرستادیم و به حضرت ام البنین علیهاالسلام هدیه نمودیم. خدا حاجت همه ی مؤمنین را به بركت مادر ستمدیده ی حضرت باب الحوائج ابوالفضل العباس علیه السلام روا كند، آمین.